چشم سامرا ریزد ستاره
جگری مسموم شد پاره پاره

آه و واویلا

عمری در حصار روح قرآن بود
یوسف زهرا کنج زندان بود

آه و واویلا

از چشم کعبه زمزم می جوشید
وقتی ظرف آب در دستش لرزید

آه و واویلا

در اوج غربت با سوز و گداز
طفلی می خواند بر پدر نماز

آه و واویلا
.