شب ظلمت شب مرگ سحر است
شب آتش زدن خشک و تر است

شب طوفانی زهری جانسوز
شب خندیدن زخم جگر است

باز تاریخ به تکرار رسید
در و دیوار حرم شعله ور است

اشک طفلی که بخود می لرزید
شاهد بستن دست پدر است

نیمه شب سایه کنار خورشید
در دل شهر به حال گذر است

پای عریان و سر بی دستار
آن غریب از همه مظلوم تر است

ترس شمشیر شهادت میداد
او امام است و نبی را پسر است

**سبک ندارد