در شهر دلی ، به شوق پرواز نبود
با حنجره ی باغ ، هم آواز نبود
آورد کبوتری پیام از گل سرخ
افسوس که یک پنجره ی باز نبود
میان واژه ها تردید آمد
مصیبت نامه ی تهدید آمد
غروبی روی بام شهر کوفه
صدای گریه ی خورشید آمد
فلک جنگید تا مهمان بمیرد
شبیه ابرها گریان بمیرد
تمام کاسه های آب خون شد
خدا می خواست…او عطشان بمیرد